به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، پس از روزهای جنگ، ایامی که تقریباً همه رزمندهها به شهرهایشان بازگشتند، عدهای همچنان در بیایانهای تفتیده جنوب ماندند. کارهای ناتمامی مانده بود که آنها را به خود میکشید. یافتن پیکرهای شهدایی که اکنون خانوادههایشان بیش از روزهای دفاع، منتظر بازگشتشان نشستهاند. مطلبی که در ادامه میخوانید، خاطره یکی از جستجوگران نور به روایت کتاب «شهید گمنام» است. * شهیدی که نمیخواست پیدایش کنیم هوا صاف بود؛ مشغول جستجو بودم؛ داخل گودال یک پوتین دیدم؛ متوجه شدم یک پا داخل پوتین قرار دارد! با بیل وارد گودال شدم؛ قسمت پایین پای شهید از خاک خارج شد؛ خاکها حالت رملی و نرم داشت؛ شروع کردم به خارج کردن خاکها؛ هر چه خاکها را بیرون میریختم بی فایده بود؛ خاکها به داخل گودال برمیگشت! ناگهان هوا بارانی شد؛ آنقدر شدت باران زیاد شد که مجبور شدم از گودال بیرون بیایم؛ به نزدیک اسکان عشایر رفتم؛ کمی صبر کردم؛ باران که قطع شد، دوباره به گودال برگشتم؛ تا آماده کار شدم صدای رعد و برق آمد؛ باران دوباره با شدت شروع شد؛ مثل اینکه این باران نمیخواست قطع شود؛ دوباره به زیر سقف برگشتم؛ همه خاکهایی که با زحمت از گودال خارج کرده بودم، به گودال برگشت؛ گفتم: این که از آسمان میبارد سنگ که نیست! میروم و زیر باران کار میکنم اما بیفایده بود. هر چه که از گودال خارج میکردم، دوباره برمیگشت؛ یکی از عشایر حرفی زد که به دل خودم هم افتاده بود؛ «او نمیخواهد برگردد! او میخواهد گمنام بماند». سوار ماشین شدم و برگشتم. در مسیر برگشتم و دوباره به گودال نگاه کردم. رنگین کمان زیبایی درست از داخل آن گودال ایجاد شده بود. * شهید گمنام گفت: «بیل را بردار و برو!» شبیه این ماجرا یک بار دیگر برای بچههای تفحص پیش آمد؛ در فکه به دنبال پیکر شهدا بودیم؛ نزدیک غروب مرتضی در داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد؛ با بیل خاکها را بیرون میریخت؛ هر بیل خاک را که بیرون میریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال برمیگشت! نزدیک اذان مغرب بود؛ مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد و گفت: «فردا برمی گردیم». صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم؛ به محض رسیدن به سراغ بیل رفت؛ بعد آن را از داخل خاک بیرون کشید و حرکت کرد! ـ آقا مرتضی کجا میری!؟ ـ دیشب جوانی به خواب من آمد و گفت: من دوست دارم در فکه بمانم! بیل را بردار و برو!
شاید سختترین لحظه برای اونها توی جبهه وقتی بود که دستور میدادند. قبل از اینکه امر به کاری کنند نیم ساعت مقدمه چینی میکردند که:
برادرها، ما خادم شما هستیم و آیه قرآن میخوندند که «اطیعو الله و اطیعوالرسول و اولی الامر منکم» و....
آنقدر خودشون رو کوچیک میکردند تا خدای نکرده اونها رو غرور نگیره. اگر رزمندهها رو به کاری امر میکردند، خودشون قبلا اون کار رو انجام داده بودند. قبل از اینکه امر کنند سینه خیز برید خودشون رو روی خاک میانداختند و روی زمین میکشیدند و بعد از نیروهاشون میخواستند اوامر رو اجرا کنند.
در آخر هم با کلی معذرت خواهی بچهها رو مرخص میکردند. توی جبهه فرماندههایی هم بودند که از نعمات برخوردار بودند و در تابستان از زیر کولر گازی بیرون نمیاومدند و توی عملیاتها خبری از اونها نبود؛ تعداد اینها خیلی کم بود. اکثرشون زنده موندند و عاقبت به خیر هم نشدند. اما عمده فرماندههای ما به واقع در جبهه علمداری میکردند. شبها که همه خواب بودند به چادرها سرکشی میکردند تا مبادا رزمندهای بی پتو مونده باشه و یا درب چادری باز باشه و سرما بچهها رو اذیت کنه. وقت مناجات نیمه شب زودتر از همه توی حسینیه به قنوت نماز شب می ایستادند و وقت خورد و خوراک برای خودشون هیچ امتیازی قائل نبودند. اونها از روی ناچاری مجبور بودند سنگرهاشون رو از بچهها جدا کنند. چون مسولیتهای گوناگون و جلسات متعدد و رفت و آمدها به سنگر فرماندهی باعث شده بود که مکان مجزایی داشته باشند و چادرها و سنگرهای فرماندهان با این جمله قابل شناسایی بود. مقابل چادر و یا سنگر روی تابلویی نوشته شده بود: «فرماندهی از آن توست یا حسین»
موقع عملیات هم همین فرماندهان هر کدوم چند بی سیم چی رو به دنبال خود میکشیدند و میشدند سیبل دشمن.
دشمن میدونست هر جا که آنتن بی سیمی بلند است فرماندهی در کنار آن مشغول اداره عملیات است. شهادت دهها فرمانده لشکر و تیپ و هزاران فرمانده گردان و گروهان در دفاع مقدس بیانگر این واقعیت است که فرمانده هان در جبهه امر به «برو» نمیکردند. خودشون جلو میرفتند و به نیروهاشون میگفتند: «بیا».
عمده فرماندهان شهید در دفاع مقدس در میدان نبرد به شهادت رسیدهاند: همت، باکری، خررازی، رستگار، موحد دانش، بروجردی، عباس کریمی و... .
همه این توضیحات برای توصیف گوشه ای از صفای فرماندهان جبهه بود. ما بچههای تهران هم در جبهه فرماندهان خوبی داشتیم. هم لشگر حضرت رسول(ص) و هم لشگرسیدالشهداء(ع).
بقیه الشهدای این فرماندهان حاج علی فضلی جبهه است. درسته امروز سنی ازش گذشته اما هنوز جان بر کف در خدمت ولایت آماده فرمانه.
به گزارش فارس، سومین شهید محراب آیتالله شیخمحمد صدوقی در سال1287 هجری شمسی در یزد متولد شد؛ وی مدت 21سال در قم به فراگیری علوم اسلامی پرداخت و از آغاز مبارزات امام خمینی(ره) چه پیش از قیام 15 خرداد و چه پس از آن، همواره از یاران و مروجان افکار متعالی ایشان بود.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، شهید صدوقی امام جمعه یزد بود و سرانجام در روز یازده تیر 1361 در حالی که جایگاه نماز جمعه را ترک میکرد، توسط منافقین به شهادت رسید. «حسن ابوییمهریزی» که از نگهبانان بیت شهید صدوقی در روستای حسینآباد مهریز بود، خاطره زیبایی را از این شهید روحانی روایت میکند.
***
در سال 1358 که آیتالله صدوقی به حسینآباد مهریز تشریف آورده بودند، من حدود 14 ساله بودم و به عنوان بسیجی جهت نگهبانی به منزلی که معظمله حضور داشتند رفته و بر پشت بام پست میدادم.
حدود نیمههای شب بود که دیدم حاج آقا با نصف هندوانه به پشت بام تشریف آوردند.
ـ بیا باهم هندوانه بخوریم.
ـ آقا من نگهبان هستم و نمیتوانم ترک پست کنم و به کار دیگری بپردازم.
ـ مگر شما برای من نگهبانی نمیدهی؟
ـ بله.
ـ من به شما میگویم بیا هندوانه بخوریم.
خلاصه دستور ایشان را اجابت کردم.
ـ خیلی خسته هستی؛ بیا نیم ساعت استراحت کن.
ـ خیر من باید سر پست باشم.
ـ چشمانت خسته است و خوابآلود.
آیتالله صدوقی عبای خود را روی پشت بام پهن کرده و فرمودند: «حالا بیا نیم ساعتی بخواب من نگهبانی میدهم». خلاصه امتثال امر نمودم خوابیدم؛ اما زمانی که مرا بیدار کردند، هنگام اذان صبح بود.
جوانان عزیز و آنهایی که به دنبال یاران شهید حاج همت هستید تا آنها را دیده و گفتگو کنید ؛ نویسنده متعهد ، سخنگوی انجمن قلم ایران و فرمانده عزیزم «دکتر محسن پرویز» که در دوران مقدس مسئول تبلیغات لشکر27 محمد رسول الله(ص) بود یکی از آنان است.
در این هفته مطلع شدم ایشان در بیمارستان مرکز قلب تهران تحت عمل جراحی قرار گرفته است. و در "آی سی یو" تحت نظر است.
خاطره درس آموز او که برای امروز ما به نگارش درآمد و در روزنامه جامجم هم منتشر شد برایم خیلی مهم و بیاد ماندنی بود.با آرزوی سلامتی و شفای فرمانده عزیزم ، متن خاطره وی را خدمتتان تقدیم میکنم:
"بهار و تابستان سال 1362، در اردوگاه شهید بروجردی (در ارتفاعات قلاجه ، اسلامآباد غرب) بودیم. گوشه چادر فرماندهی لشکر نشسته بودم. حاج همت کارم داشت و گفته بود بنشینم تا بیاید و با هم صحبت کنیم. او کمی آنطرفتر مشغول مجادله با «محمدرضا کارور» و «احمد نوزاد» بود. چند دقیقهای برایشان صحبت کرد و دست آخر ازشان خواست که بروند و نیروها را تقسیم کنند و دو گردان تشکیل دهند.
هر دو تایشان از بچههای گردان هشت قدیم سپاه بودند. بیشتر گردان هشتیها توی یک گردان بودند و حاجی از آنها میخواست که دستکم دو قسمت شوند و گردانهای مالک اشتر و مقداد را دست بگیرند. و آنها استنکاف میکردند. پیشتر «کارور» فرمانده گردان بود و «نوزاد»، یکی از معاونانش.
نوزاد فرماندهی گردان دیگر را نمیپذیرفت و میگفت که یکی دیگر از بچهها را بگذارید و من هم در خدمتش خواهم بود. تعارف نمیکرد؛ بعدها ثابت کرد که تعارف نمیکند. خلاصه به جایی نمیرسیدند. نه آن که از زیر بار مسؤولیت شانه خالی کنند؛ دعوا بر سر فرماندهی بود! اما دعوای آن روزها با دعوای این روزها فرق داشت. سر و دست نمیشکستند برای آن که فرمانده باشند؛ میگفتند دیگری که لایقتر است، فرمانده باشد و ما در خدمت او باشیم! سبقت میگرفتند در این که رئیس نباشند (نه آن که باشند) ولی میخواستند همچنان خدمت کنند. (نه آن که خانهنشینی برگزینند!)
آخر کار حاج همت بهشان تکلیف کرد که با هم بنشینند و نیروها را دو قسمت کنند و هر کس را که تفاهم کردند، فرمانده باشد و دیگران هم در ردههای پایینتر دو گردان قرار گیرند.
خیلیهایشان حالا دیگر (به ظاهر) نیستند. بیدلیل نیست که میگویند خداوند گلچین خوبی است. شهید حاج محمد ابراهیم همت؛ شهید احمد نوزاد؛ شهید محمدرضا کارور؛ شهید حاج امینی؛ شهید قلیاکبری؛ شهید جواد حاج ابوالقاسم صراف؛ شهید حاج علی جزمانی و خیلیهای دیگر.
ای کاش خاطرات این بزرگمردان هرگز از یادهایمان نرود..."
اللهم اشف کل مرضانا به حرمت مولانا الامام مهدی عجل الله تعالی ظهوره
آمین یا رئوف و یا رحیم