شهید بابایی و پیشنهاد استاد زن آمریکایی
به گزارش افکارنیوز، پیشنهاد استاد زن آمریکایی به دانشجویان کلاسش: اگر کسی امتحان پایان ترم را 20 بگیرد من یک شب با او خواهم بود. …
.
.
.
در سال 1348 وارد نیروی هوایی شدم . در بدو ورود می بایستی یک سری آموزشها را در نیروی هوایی می دیدیم که از آن جمله آموزش زبان انگلیسی بود.این کلاس ها شروع آشنایی چندین ساله ی من با عباس بابایی بود…
ایشان شخصیت خاصی داشتند واز همه متمایز بودند. در آن دوران بیشتر استادان زن بودند از جمله استاد کلاس زبان که یک زن آمریکایی بود.
این استاد زبان برای اینکه فرهنگ مبتذل غرب را رواج دهد،به دانشجویان پیشنهاد شرم آوری داد که، اگر کسی امتحان پایان ترم را 20 بگیرد من یک شب با او خواهم بود. بعد از اعلام نمرات عباس ازهمه نمره اش بیشتر بود او امتحان را 19 گرفته بود. من برگه او را که دیدم تعجب کردم زیرا او یک کلمه ساده را غلط نوشته بود .
و آن استاد هم به عباس گفت: تو عمدأ این کلمه را غلط نوشته ای تا با من نباشی. آنجا بود که من به عظمت روحی عباس پی بردم. ایشان با این کار درس تقوا و عفت و بزرگواری را به دیگران آموخت…
راوی:
عظیم دربند سری یکی از دوستان قدیمی شهید بابایی
خاطره ای دیگر ازشهید بابایی
خوش به حال اونایی که شهید بابایی رو می شناسن و بیشتر خوش به حال اونایی که راهش رو ادامه میدن و باز هم بیشتر خوش به حال اون کسایی که از زندگی و جلوه های زیبای زندگی این شهید درس می گیرن و تو زندگیشون پیاده می کنن.
اگه بخوای بیشتر درباره شهید بابایی بدونی، چند دقیقه ای دلت رو میهمان این چند سطری کن که به عشق آن آسمان نورد، نوشته شده تا دلت عطر و بویی از رنگ شقایق ها بگیره.
شاید اولین لحظه ای که در سال 1329 چشمان مادر، چهره زیبای فرزند دلبندش را دید، خبر نداشت که این طفل روزی آن قدر بزرگ می شود که آسمان را زیر پایش می گذارد و با عشق اهل بیت علیهم السلام و برای یاری کشور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و اطاعت از نایب امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف آسمانی تر از هر پرنده می شود.
نمی دانم پدرش با دیدن او می دانست که روزی فرا خواهد رسید که عباسش با بیش از 3000 هزار پرواز با انواع هواپیماهای جنگنده آن قدر متواضع باشد که به دنیا و آنچه در آن هست پشت پا بزند.
در طول سال های پر پیچ و خم زندگی اش هیچ چیز او را از هدفش باز نداشت، حتی موهای سرش که همیشه آنها را کوتاه نگه می داشت تا وقتش را بی جهت صرف مرتب کردن آنها نکند. بزرگ مردی که در مکتب شهادت پرورش یافت. زهد و تقوایش مثل دریایی خروشان بود که هر لحظه از زندگانیش، موج ها در برداشت. مرد وارسته ای که هم رزمنده دلاور میدان جنگ بود و هم مبارزی سترگ با نفس اماره خویش. به راستی او در عین آشنایی با همه، گمنام بود.
زندگی او جالب تر از آن است که بخواهیم آن را به تصویر بکشیم. در مدتی که جهت آموزش تکمیلی در آمریکا بود، جلوه های فریبنده آنجا نتوانست دلش را اسیر خود کند و او را از انجام دادن وظایف دینی اش جدا کند. پای بندی به اعتقادات مذهبی مخصوصاً نماز، باعث شد حتی ژنرال های آمریکایی هم به او ادای احترام کنند.
وی ماجرای فارغ التحصیلی اش از دانشکده خلبانی آمریکا را چنین تعریف می کند: «دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتی که در پرونده خدمتم درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی دادند، تا این که روزی به دفتر مسئول دانشکده، که یک ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود، ژنرال آخرین فردی بود که می بایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم اظهار نظر می کرد.
از سوال های ژنرال بر می آمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت، زیرا احساس می کردم که رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامه هایی که برای زندگی آینده ام در دل داشتم، همه در یک لحظه در حال محو و نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم. در همین فکر بودم که در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و می توانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد.
گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را می خوانم. ان شاءالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشه ای از اتاق رفتم و روزنامه ای را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم، ژنرال وارد اتاق شده است.
با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ بالاخره گفتم، نمازم را ادامه می دهم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی می نشستم از ژنرال معذرت خواهی کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت نگاه معناداری به من کرد و گفت: چه می کردی؟ گفتم: عبادت می کردم. گفت: بیشتر توضیح بده. گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعت های معین از شبانه روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعات زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم. ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: همه این مطالبی که در پرونده تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست. این طور نیست؟ پاسخ دادم: آری همین طور است. او لبخندی زد. از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت و پای بندی من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجدد جامعه آمریکا خوشش آمده است.
با چهره ای بشاش خودنویس را از جیبش بیرون آورد و پرونده ام را امضا کرد. سپس با حالتی احترام آمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: به شما تبریک می گویم. شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم. من هم متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم.»
روحیه استکبار ستیزی او حتی در دوران قبل از انقلاب با تار و پودش عجین شده بود و حتی در استفاده کردن از کالاهای صهیونیستی خودداری می کرد. یکی از همکلاسی هایش که در آمریکا با او هم اتاق بود این طور نقل می کند که عباس همیشه روزانه دو وعده غذا می خورد؛ صبحانه و شام. بعضی وقت ها او همراه با شام نوشابه می خورد، اما نه نوشابه هایی مثل پپسی و. .. که در آن زمان موجود بود. بلکه او همیشه فانتای پرتقالی می خرید. چند بار به او گفتم که برای من پپسی بگیرد ولی دوباره می دیدم که فانتا خریده است. یک بار به او اعتراض کردم که چرا پپسی نمی خری؟ از نظر قیمت که با فانتا تفاوتی ندارد؟ آرام و متین گفت: حالا نمی شود، شما فانتا بخورید؟ گفتم: خوب عباس جان آخر برای چه؟ سرانجام با اصرار من آهسته گفت: کارخانه پپسی متعلق به اسرائیلی هاست به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم کرده اند.
درست است که در این مجال اندک نمی شود تمام جلوه های زیبای اخلاقی و معنوی زندگی شهید بابایی را نمایان کرد. اما می توان گفت که چطور مظهر مبارزه با شیطان شد. وقتی که در هفته نامه خبری پایگاه «ریس» آمریکا نوشتند: «دانشجو بابایی ساعت دو بعد از نیمه شب می دود تا شیطان را از خود دور کند.» هم اتاقیش می گوید ماجرای خبر بولتن را از عباس پرسیدم. او گفت:
چند شب پیش بی خوابی به سرم زده بود. رفتم میدانِ چمن پایگاه و شروع کردم به دویدن. از قضا «کلنل باکستر» فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه بر می گشتند. آنها با دیدن من شگفت زده شدند. کلنل ماشین را نگه داشت و مرا صدا زد. نزد او رفتم. او گفت: در این وقت شب برای چه می دوی؟ گفتم: خوابم نمی آمد خواستم کمی ورزش کنم تا خسته شوم. گویا توضیح من برای کلنل قانع کننده نبود. او اصرار کرد تا واقعیت را برایش بگویم. به او گفتم مسایلی در اطراف من می گذرد که گاهی موجب می شود شیطان با وسوسه هایش مرا به گناه بکشاند و در دین ما توصیه شده که در چنین موقعی بدویم و یا دوش آب سرد بگیریم. این گونه می زیست که در میان آن همه لذت های مادی و فریبنده آمریکا، نزدیکان و همنشینانش می گویند: «همه تفریح او فقط در ورزش و عکاسی و دیدن مناظر طبیعی خلاصه می شد.»
اگر بخواهیم تواضع و فروتنی و ساده زیستی او را به تصویر بکشیم، واقعاً کم می آوریم. نقل شده که او با لباس سـادة بسـیجی و سر تراشیده، در داخل قرارگاه نشسته بود و قرآن می خواند. دو نفر بی آنکه بدانند آن بسیجی، سرهنگ بابایی است، در حال گفت و گو با هم بودند، یکی از آن دو گفت: «شما بابایی را می شناسید؟» آن دیگری پاسخ داد: «نه؛ ولی شنیده ام از همین فرمانده هاست که درجة تشویقی گرفته اول سروان بوده، دو درجه به او داده اند شده فرماندة پایگاه اصفهان، دوباره یک درجه گرفته و الان شده معاونت عملیات.» نفر اولی گفت: «خوب دیگر! اگر به او درجه ندهند، می خواهی به من و تو بدهند. بعد از بیست و هفت سال خدمت تازه شده ایم سرهنگ دو، آقایان ده سال نیست که آمده اند و سرهنگ تمام هستند.» یکی از دوستانش که شاهد ماجرا بود می گوید: بابایی با شنیدن صحبتهای این دو سرهنگ، قرآن را بست و به بیرون قرارگاه رفت. در پشت یکی از خاکریزها در جلو قرارگاه دو زانو نشست و مشغول دعا شد. دانستم که برای هدایت آن دو نفر دعا می کند. به داخل قرارگاه، برگشتم و به آن دو نفر گفتم: آن کسی که پشت سرش بد می گفتید همان بسیجی بود که در آن گوشه نشسته بود و قرآن می خواند.» وقتی مطمئن شدند که من راست گفته ام با شتاب نزد او رفتند و صمیمانه عذرخواهی کردند و بابایی با مهربانی و چهره ای خندان با آنها صحبت کرد. گویا اصلاً هیچ حرفی از آن دو نشنیده بود.
وی آن قدر عاشق خدمت به مردم و دفاع از سرزمین اسلامی ایران بود که حتی سفر حج که آرزوی هر انسان مؤمنی هست، نتوانست او را حتی برای چند روزی از حال و هوای جبهه ها دور کند. در سال 1364 که برای زیارت خانه خدا اسمشان در آمده بود و باید همراه همسر محترمشان برای حج مشرف می شدند به همسرش چنین گفت: «بودن من در جبهه ثوابش از حج بیشتر است. شما بروید و حج بجا بیاورید، من هم انشاءالله در جبهه، حج بجا خواهم آورد.» این اتفاق افتاد و همسر ایشان عازم مکه شدند. آنها در روز عید قربان در مکه قربانی کردند و عباس هم در روز عید قربان، هنگام انجام عملیات های پی درپی و پشتیبانی از رزمندگان اسلام، هواپیمایش مورد اصابت گلوله قرار گرفت و بهترین قربانی را که جان پاکش بود در راه خدا قربانی کرد.
زندگی این شهید والا مقام، سرشار از خاطراتی زیبا است که برخی از این خاطرات در کتاب »پرواز تا بی نهایت» به ثبت رسیده است.
این خاطرات می تواند برای منتظران واقعی الگوی خوبی باشد. چرا که آن دلاور مرد، همواره در راه رضایت امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف و نایب بر حقش امام خمینی(ره) گام بر می داشت. به همین خاطر مقام معظم رهبری به مناسبت شهادت ایشان چنین می فرمایند که:
« این شهید عزیزمان انسانی مومن و متّقی و سربازی عاشق و فداکار بود. و در طول این چند سالی که من ایشان را می شناختم، همیشه بر این خصوصیات ثابت و پابرجا بود.
او هیچگاه به مصالح خود فکر نمی کرد و تنها مصالح سازمان و انقلاب و اسلام را مدّ نظر داشت. او فرمانده ای بود که با زیردستان بسیار فروتن و صمیمی بود؛ امّا در مقابل اعمال بد و زشت، خیلی بی تاب و سختگیر بود.
این شهید عزیز یک انقلابی حقیقی و صادق بود؛ و من به حال او حسرت می خورم و احساس می کنم که در این میدان عظیم و پرحماسه از او عقب مانده ام.»