فرزند شهیدی که بی گناه تا پای چوبه دار رفت! +تصاویر

به گزارش سرویس مقاومت جام نیوز:‌

 

… تمام راه را به این فکر می کردم که ماجرایی که برایم گفته اند ممکن است واقعیت داشته باشد؟


چند نفر تابحال راجع به زندگی مجید برایم صحبت کرده بودند، باورم نمی شد وچند بار هم تلفنی با خودش صحبت کردم، در جواب سئوالات من فقط می خندید.این شد که قرار گذاشتیم به منزلشان برویم. اول قبول نمی کرد وبعد جلسه صحبت تلفنی گفت چون مثل خودم فرزند شهید هستی می توانی بیایی .


پردردترین فیلم های هندی و سریال های ایرانی را هم کنار هم بچینی چنین داستان غم انگیزی از دلش در نمی آید. وقتی به سمت منزل مجید حرکت می رفتم ، باخود خداخدا میکردم که واقعیت نداشته باشد اما وقتی با او به صحبت نشستم و بسیاری از چیزهایی که نشنیده بودم را برایم بازگو کرد، تازه فهمیدم خیلی چیزها را هم نمی دانستم.


شاید اگر زیاد رمان خوانده باشی در یکی دو نمونه آنهم  خارجی و ممنوعه و غیر قابل چاپ در ایران هم نتوانی چیزی شبیه این داستان را بیابی که گاهاٌ دیده ایم فیلم های متعددی را با برداشت آزاد از آن ساخته اند اما واقعیت با رمان های ممنوعه وساخته ذهن نویسنده برای فروش خیلی فرق دارد؟!


این افکار ذهن مرا به شدت به خود مشغول کرده و حتی در نگارش زندگی نامه مختصر مجید نیز بارها به سراغم آمد و نگذاشت بنویسم.


بعد از 4 روز که از مصاحبه من و مجید می گذرد، می توانم با اکراه قلم به دست بگیرم و چند سطری بنویسم اما بلافاصله خط خطیش  می کنم و دوباره از نو…


قلبم حین نگارش و تایپ این داستان شبه افسانه بارها دچار درد شد و بارها از عرقیات گیاهی استفاده کردم! بارها به خود تشر زدم که ما در قبال وظیفه ای که در برابر این بچه ها داشتیم چه کردیم؟ پدران ایشان که عند ربهم یرزقونند را چگونه پاسخ خواهیم داد و …

 

خلاصه بگذریم…


مجید از طبقه چهارم خانه اش خود را به دم درب ورودی رسانده و به استقبال ما می آید. بعد از خوش و بش و پذیرایی صمیمانه اشان شروع می کند. خانه ای بسیار ساده در یکی از محله های باصفای پایین شهرتهران، عکسی از امام وحضرت آقا بردیوار خانه اش قرارگرفته و آن طرف تر روی ستون یک عکس قدیمی از پدر شهیدش را نصب کرده ومی گویدعکس پدرم را روی ستون زدم که بگویم ستون خانه منی ، می بینم عکس هایی که از پدرش دارد را روی میز می گذارد و از آن روزهای ملالت بارش می گوید، البته با تلخیص و چاشنی سانسورها و رد شدن از یک سری وقایعی که نتیجه 30 سال زجر که 13 سال آن کارتن خوابی او است…

 

دلم نمی آید بین صحبت هایش حرفی بزنم. گاهی سکوت می کند. اشک هایش و عرق های متعدد پیشانیش را پاک کرده و دوباره رشته کلام را سر می گیرد…


در عرض سه ساعت بخش زیادی از خاطرات زندگی 37 ساله اش را بطور خلاصه تعریف می کند:


“اهل مشهدم. مادرم مرا دو ماهه باردار بوده که از پدرم جدا می شود. پدرم راننده اتوبوس و خیلی کم به خانه می آمد، مادرم هم متوجه بارداریش نمی شود. 4 ماه بعد یعنی وقتی در شکم مادرم 6ماهه بودم ، به منزل مادربزرگ پدریم یعنی ربابه خانم مراجعه می کند و موضوع بارداریش را با وی در میان می گذارد.


در این بین پدرم ازدواج کرده بود و رباب که نمیخواسته زن پدرم از بچه اول او مراقبت کند و از طرفی دل خوشی هم از مادرم نداشته، به ایشان تهمت می زند و مادرم را از خانه اش می راند. بعد از اینکه مادرم وضع حمل می کند، پدرش اجازه نمی دهد که مرا خیلی پیش خود نگهدارند و سه روزه بودم ، مادرم مرا جلوی درب خانه مادربزرگم رها کرده وبا واسطه ای به او می گوید خودشان فرزندشان را بزرگ کنند. مادربزرگم که متوجه من می شود به زن عمویم می گوید که روی مچ دست چپش سه نقطه خال بکوب  و او را در پرورشگاهی رها کن. بعدها اگر خواستیم  از روی سه تا خال روی مچ دستش او را خواهیم شناخت.


زن عمویم از رباب می ترسیدبه دستور او عمل کرده و مرا در پرورشگاه رها می کند. آثار این خالکوبی هنوز روی دستم هست. میبینید که؟

 


مادرم هم که به شدت از مادربزرگم و تهمت هایش هراس داشته (خدابیامرز به رباب اره معروف بود و کل منطقه از این زن می ترسیدند) دیگر پیگیری نمی کند و پیش خودش گمان می کند که مادربزرگم دارد از من مراقبت می کند. 3 سالی از این ماجرا می گذرد تا سال 60 که عمویم یک روز که پدرم از جنگ به مرخصی آمده بود پیش او اعتراف می کند که تو یک پسر دیگر هم داری که اکنون در پروشگاه است. پدرم خیلی دنبال من می گردد اما به دلیل اینکه پرورشگاه را عوض کرده اند هرگز موفق به پیدا کردن من نمی شود.

 

پیش خودش گمان می کند من مرده ام و نا امید می شود. دوباره به جنگ تحمیلی اعزام و درگیر جبهه می شود وتلفنی به عمویم می گوید تو بگرد ومنهم برگردم او را خواهم یافت که 2 ماه بعد شهید می شود. یک روز که مادرم در بنیاد شهید مشهد دنبال کارهای برادر شهیدش بود متوجه شهادت ایشان می شود، وبا دیدن پرونده شهید از عدم حضور من در بین فرزندان شهید مطلع شده و داستان را به مسئولین بنیادشهید می گوید.
بنیاد شهید هم دنبال من می گردد اما بازهم خبری از من نمی یابد.


با مراجعه به ربابه خانم و قول اهدای حضانت من به ایشان و اهدای پاداش وحقوق ماهانه ام به وی به عنوان قیم، او وسوسه شده و نشان اصلی من یعنی 3 خال روی مچ دستم را می دهد. بالاخره بنیاد شهید مرا پیدا می کند، از پروشگاه می گیرد و به مادربزرگم می سپرد.


5ساله بودم که به منزل رباب وارد شدم. از همان ابتدا مرا چنان از خود ترسانده بود که جرات نمی کردم دست از پا خطا کنم.کم کم با سختی وبی محبتی بزرگ شدم وبه مدرسه رفتم.  8 ساله شده بودم که یک روز نزدیکی های ظهر موقع بازی توپ را محکم شوت کردم و شیشه ای بسیار کوچک در ورودی زیرزمین خانه رباب شکست. رباب همان موقع داشت با ساطور سبزی قرمه خورد می کرد. صدای شکستن شیشه را که شنید به سمت حیاط آمد وخواستم فرار کنم که ساطور را به سمت من پرتاب کرد و استخوان قلم پایم شکست و پا از یک پوست آویزان شد.”


خم می شود و جای زخم های روی پایش را که بعد از 30 سال هنوز هم خودنمایی می کند در حوالی مچ پایش نشان می دهد.


“می بینید جای زخم همان است. تا کوچه با یک پا کمی دویدم با کمک یکی از همسایه ها با یک دستمال خونریزیش را تقریبا بند آوردم و حسابی بستمش و رفتم به سمت مدرسه. در راه مدرسه از شدت خونریزی تلوتلو میخوردم و کم مانده بود بیهوش شوم که مدیر مدرسه امان داشت از درب بیرون میرفت مرا دید. مرا به آغوش گرفت وبیهوش شدم .وقتی به هوش آمدم ماجرا را برایش تعریف کردم حسابی عصبانی شد و به ماموران بنیاد تلفن کرد که چه نشسته اید که فرزند شهید را سلاخی کرده اند و ال  وبل و ماموران بنیاد شهید خودشان را به مدرسه رساندند و مرا به بیمارستان بردند.

 

بعد از این ماجرا بنیاد شهید پشت من درآمد و از جانب من از رباب شکایت کرد اما به این دلیل که شوهر رباب یعنی پدربزرگم در گذشته ویکی از عموهایم در آن موقع کارمند دادسرا بود و حسابی آشنا داشتند، تنها کاری که توانستند برای من انجام دهند این بود که صلب حضانت مرا از رباب احصا کردند.


رباب وعموهایم خیلی از دست من شاکی بودند وجلوی مسئولین بنیاد برایم خط ونشان کشیدند وبنیاد شهید به همین خاطرمن به پرورشگاه ویژه بچه های شهدای بی سرپرست تهران با نام خانه کودکان بنیاد شهید که رده سنی من “یاسر” در منطقه فرمانیه نام داشت منتقل کردند . یک محیط کاملا علمی و آموزشی با دوستانی خوب والبته همگی همدرد. مثلا بچه های بمباران های حلبچه و بچه هایی مانند من و …”


مدام عرق های پیشانیش را پاک می کند و جلوی بغضش را می گیرد که مبادا جلوی ما گریه کند و غرورش جریحه دار شود اما گاهی قطرات اشک به آرامی از چشمانش می ریزند و چاره ای جز سرسری گذشتن از کنارشان و پاک کردنشان ندارد..


“تا کلاس پنجم درسخوان وبا معدل بسیار عالی در یاسر بودم ، چندوقتی از پایان جنگ نگذشته بود و همچنان درآنجا روزگار سپری می کردیم تا اینکه ریاست وقت بنیاد بخاطر کمبود بودجه وفسادی که در یکی از واحدها رخ داده بود ،دستور به انحلال خانه های کودکان شهدا داد و برای ما تصمیم گرفتند که حضانت هایمان را به نزدیک ترین بستگان واگذار کنند.

 

حضانت مرا به عمویم که روزگاری همرزم پدرم بود، واگذار کردند که اتفاقا هم خودش و هم خانمش معتاد بودند.عمو رفته بود بنیاد وبه طمع حقوقم ادای بچه های جنگ و جانباز را درآورده بود و بنیاد هم چاره ای نداشت جز واگذاری حضانت. دوباره به مشهد برگشتم. درنظر بگیرید که رباب یک ذهنیت بد از دادگاه کشی بچگیم از من داشته و تمام پول های این سال ها را که به وی نداده اند از من طلب کار است.


عمویم مرا دوباره به خانه رباب برد و با ترس و لرز روزگار می گذراندم. اغلب از دست عموهای معتادم کتک میخوردم و ترجیح میدادم سکوت کنم که سرپناهم از دستم نرود. مرا با کابل می زدند و تنبیهات بدنی سختی می کردند که انتقام بگیرند.”

 


آهی می کشد و ادامه می دهد:


” یک سالی گذشت و اول راهنماییم تمام شد.همان سال، بنیاد مادربزرگم را به مکه فرستاد و من مجبور شدم به منزل عمویم بروم. خیلی اذیت شدم. زن و شوهر هر دو معتاد بودند و افراد ناجوری به منزلشان آمد و شد داشتند. حتی یک روز از فرط بی پولی دوچرخه مرا فروختند و خرج عملشان کردند. خیلی به من سخت می گذشت طوری که دعا دعا می کردم رباب بیاید و من از این زندان نجات پیدا کنم. بعد از چند روز که حال خوبی نداشتند به من تهمت بدی زده وتا صبح مرا زیر مشت ولگد قرار داند و من مجبور شدم از خانه فرار کنم.


شبها را در حرم میخوابیدم و روزها را در خیابان پرسه می زدم. ”


یک شب روبروی پنجره فولاد امام رضا(علیه‌السلام) ، شروع کردم به درد دل کردن واز پدرم گفتم واز خودم وحال روزی که داشتم وخوابم برد. وقتی بیدار شدم خیلی روحیه گرفته بودم وهمیشه نوری هدایت گر را پیش خود می دیدم.


“بلند شدم هوا سرد شده بود وبه سمت کوچه پس کوچه ها به راه افتادم،  از پشت در یک خانه که بخشی از جای لوله بخاریشان که از شیشه رد می شد شکسته بود و از همانجا گرما میداد خود را گرم کردم. وهرشب اوقاتی را در کنار این گرما سپری می کردم وبعدها فهمیدم همانجا منزل مادرم بوده که اتفاقا همسرش از متمولین وطلافروشان بزرگ شهر مشهد است. ”


به اینجای داستان پردردش که می رسد گریه امانش را می برد و سکوت می کند. خیلی خودم را کنترل کرده ام که اشک نریزم و جلوی مجید مقاوم نشان دهم اما نمی شود. داستان او در همین ابتدا مرا شدیدا به هم ریخته است… پیشنهاد می دهم ادامه مصاحبه را روز دیگری انجام دهیم اما او امتناع می کند و می گوید:” یباره بگم تموم شه ، می دونم برای شما هم سخت است ولی تحمل کنید…”


اغلب مردم تحت تبلیغات سوء، فقط امکانات بنیادشهید برای بچه های شهدا مانند ماشین قسطی و سهمیه دانشگاه را می بینند و کسی نمی گوید بعد از شهدا به فرزندان و بازماندگانشان که امانت های ایشان بودند چه گذشته است.


… کمی که آرام می شود ادامه می دهد:


“تا آن موقع حتی نمی دانستم بنیادشهید چیست که به آنجا مراجعه کنم. از طرفی هیچ مدرک شناسایی هم نداشتم. رباب شناسنامه ام را از من گرفته بود و خیلی درست و حسابی هم نمی دانستم باید چه کنم. خیلی از رباب می ترسیدم و اصلا دلم نمی خواست برگردم.  یادم می آید یک شب وقتی در حرم امام رضا دعوایم کردند که چرا اینجا خوابیده ای گفتم من پدر ندارم و بچه شهیدم؛ کارت ومشخصات خواستند ومنهم که نداشتم ، فکر می کردند قصد سوء استفاده دارم وآن چنان کتکی به من زدند که چرا آبروی بچه های شهدا را می برم و دروغ می گویم.

 

از امام رضا خجالت کشیدم وچون یمک شب حال خوشی به من داده بود ، رفتم ودیگر دور حرم نپلکیدم. چند شبی بود داخل یک جیپ که دور میدان شهرداری مشهد پارک می شد می خوابیدم تا اینکه یک شب صاحب جیپ که اتفاقا فرد صاحب نفوذ و از اعضای کلانتری شهر بود به گمان اینکه دزدم مچم را گرفت و درگیر شدیم. برای اینکه بتوانم از چنگش فرار کنم، بین ما کتک کاری شدیدی رخ داد. اما او از قبل ماموران را خبر کرده بود و حین فرار گیر افتادم. وتا رسیدن به بازداشتگاه سربازان برای خودشیرینی حسابی از خجالتم درآمدند و به قصد کشت کتکم زدند. دماغم شکسته بود وصورتم خراش بزرگی برداشته وکمرم کبود شده بود.  آنقدر بیحال شده بودم که زندان بان مرا نمی پذیرفت و می گفت ممکن است در زندان بمیرد.


به جرم حمله به مامور دولت در 14 سالگی به 3 سال زندان محکوم شدم و هنگام ورود به زندان به من لطف کردند ودر بخش خلاف کاران وبزهکاران نرفتم وخوشبختانه بند نیروهای نظامی منتقل شدم ودر آنجا یکسری سرباز فراری ، متخلفان سیستم اداری نیروهای نظامی از رده های مختلف بودند. بندهای عادی اوضاعشان خیلی بد بود. یکهو می دیدی چاقو را روی گردنت گرفته اند و یک جایی از بدنت را خالکوبی کرده اند.

 

در این مدت قران خواندن را شروع کردم ونمازبهترین رابطه معنوی من شد وهمیشه یاد ان شب روبروی پنجره فولاد می افتادم. خلاصه 3 سال زندان و دمخور شدن با نظامی ها به من فهماند فرزند شهید هستم و چه حق وحقوقی دارم. همین شد که وقتی آزاد شدم به بنیادشهید مراجعه کردم. هرچند همان ابتدا نیز کتکی به من زدند که آبروی بچه های شهدا و شهدا را برده ام و پرونده ام را بسته بودند و …


دوباره مجبورم کردند یک مدت دوباره به منزل رباب بروم. عموی معتادم که هم قرص مصرف می کرد و هم دائم الخمر بود و هم هروئینی، یک روز وقتی کسی خانه نبود، قصد اذیت مرا داشت که شدید درگیر شدیم  که همان موقع به مدیر مدرسه شبانه ام گفتم و کمیته هم ریخت منزل رباب و او و هم پیاله هایش را با کلی مواد دستگیر کرد و مرا هم از رباب گرفتند وتحویل بنیاد شهید دادند.


از آن موقع به بعد من شدم فرزند خوانده کارکنان بنیادشهید مشهد و هرشب با یکی از آنها به خانه اشان می رفتم. از طرفی این روند آزارم می داد و از طرف دیگر عمویم که طبق معمول با پارتی بازی تنها به 3 ماه حبس محکوم شده بود پیغام داده بود که اگر بیرون بیاید مرا می کشد. وقتی شنیدم او در شرف آزادی قرار گرفته ،این بود که فرار کردم و با اتوبوس های ترمینال آمدم تهران.”


خدای من… وقتی مجید حرف می زند احساس می کنم تپش قلبم دور برداشته و با قدرت می زند. اوضاع روحی خودم بهم می ریزد چه رسد به مجید… کمی با دستمال دستش بازی می کند و بغضش را فرو میخورد و ادامه می دهد:


“ترمینال جنوب از ماشین که پیاده شدم ، شنیدم یکی از بلندگوفریاد می زد به یک شاگرد برای مسیر تهران اهواز نیازمندیم. این بهترین شغل برای من بی شناسنامه و بی نام و نشان بود. رفتم و اعلام آمادگی کردم و مدتی همانجا مشغول شدم حدود 1 سال و 9 ماه بین راه شاگرد اتوبوسی می کردم تا اینکه از این روند خسته شدم و وقتی از یکی از همشهریانم فهمیدم آب ها از آسیاب خوابیده، دوباره به مشهد برگشتم.


در زندان با سه نفر آشنا شده بودم که محکومان نظامی بودند اما انسان های خوبی به نظر می رسیدند. پیش آنها رفتم و متوجه شدم یک خانه دارند که می شود شب ها آنجا راحت بخوابم. روزها هم برایشان کشاورزی وگاو داری می کردم ، آنها یک اسلحه داشتند که نمی دانستم مجوز دارد یا نه اما به من سپردند زیر پتو پنهانش کنم.


چند ماهی از حضورم در اینجا می گذشت که یک روز متوجه شدم مامورین عین مور و ملخ از در و دیوار به داخل خانه می آیند. ترسیده بودم که من باز چه کرده ام که میخواهند دستگیرم کنند. اگر بگیرندم و عمویم پیدایم کند پوستم را می کند و … همه این افکار از ذهنم گذشت و تصمیم به فرار گرفتم. حین فرار مرا دستگیر کردند و اتفاقا همین خیلی به ضررم شد.


وقتی بعد از چند روز شکنجه و اجبار به اعتراف کاری که نکرده بودم تازه متوجه شدم چه بلایی سرم آمده فهمیدم دیگر اینجا آخر خط است  زنده بیرون نخواهم رفت. 1 سال و 6ماه در اطلاعات حبس بودیم و پرونده مان به شدت سنگین بود. این سه نفر با آن اسلحه اقدام به حمله مسلحانه و آدمربایی کرده بودند و آخرین نفری که اثر انگشتش روی آن بود من بودم که اسلحه را جابجا کرده بودم.


تنها شانسی که آوردم این بود که شاهدان و شکات که ازآنها سرقت مسلحانه وآدم ربایی صورت گرفته بود، مرا ندیده بودندوهیچ یک تایید نکردند. اما بهرحال حکم محاربه و سرقت مسلحانه و آدم ربایی برای ما زده بودند و قطعا اعدام می شدیم. بعد از تخلیه کامل اطلاعاتی که چند ماهی از آن می گذشت ما را به یک سلول مشترک انداختند و از انفرادی در آمدیم. بچه ها که همه از بیرون حمایت می شدند و خانواده هایشان پشتشان بودند و برای تبرئه خود بهترین وکلا را گرفته بودند و تنها فرد بی کس و کارشان من بودم می گفتند حکممان اعدام است.


یک روز مرا صدا کردند و گفتند:”چشم بندی که می دهیم را به چشم بزن و بیا بیرون”. بچه ها گفتند:” مجید رفت اعدام” و با من خداحافظی کردند. وقتی چشمانم را باز کردند دیدم سکوی اعدام جلوی چشمم است و قاضی و مسئولین زندان همگی منتظر اجرای حکمند…”

دست هایش می لرزد و احساس می کنم به شدت عصبی شده. حق دارد، خاطره تلخی را یادآوری میکند…


“سرم را در کیسه کردند و رفتم بالای سکو. باورم نمی شد میخواهند اعدامم کنند. طناب دور گردنم بود و مسئول اجرای حکم با صندلی بازی می کرد. چند بار داد زدم” به خدا من کاری نکردم. به روح پدرشهیدم، من روحمم از کارای اینا خبر نداشته. من فقط یه بی پناه بودم که از دست عموش فراریه. الکی الکی نمیتونید منو اعدام کنید…”  مجری حکم مدام با چارپایه بازی می کرد که از زیر پایم هلش بدهد. قاضی گفت:” قول می دی دیگه ازین غلطا نکنی” و منکه کنترلم را از دست داده بودم و خودم را به شدت خیس کرده بودم گفتم هرچه بدهید امضا می کنم و قول می دهم. دیگر نفهمیدم چه شد اما دو سه روزی در بیمارستان بستری بودم تا حالم مساعد شود.


از آن موقع به بعد بیماری اعصاب گرفته ام و مانند جانبازان عزیز موجی به یکباره کنترلم را ازدست می دهم و عصبی می شوم…


فهمیدم حکم من وحشت مرگ بوده که بترسم و دیگر اشتباه نکنم و با این باندها همراه نشوم. همین بوده که مرا تا پای مرگ برده اند بی خبر از انکه این بلا سر روحیه ام آمده.” وبعدها به من گفتند ما را ببخش که در خصوص تو اشتباه کرده بودیم.

 


کمی با تاخیر ادامه می دهد:


“از زندان که آزاد شدم به بنیادشهید مراجعه کردم و یکی از مسئولان بنیاد با من همراه شد. مرا به مدرسه فنی حرفه ای شبانه روزی فرستاد تا هم حرفه ای بیاموزم و هم شب ها جایی برای خواب داشته باشم. دنبال مادرم هم گشته و او را برایم پیدا کرده بودند.


وقتی مادرم را دیدم ، رنگ زندگی برایم تغییر کرد ودست مهربانش را برسرم کشید وتازه فهمیدم ، محبت چه معنایی دارد.


هفته ای یک بار به منزل مادرم می رفتم و با خواهر برادرهایم که از همسر دوم مادرم بودند سرگرم می شدم.


درسم که تمام شد و دیپلمم را که گرفتم راهی تهران شدم. مدتی را در یک رستوران کار خدماتی می کردم و شب ها هم همانجا می خوابیدم تا اینکه با آقایی آشنا شدم که برادرش مسئول خدمات وزارت کشور بود. قرار شد ایشان سفارش مرا بکند. وهنگام جذب نیرو مرا معرفی نماید. تالار وزارت کشور دست پیمانکار بود گرفته بود، برای مصاحبه رفتم ومرا استخدام کردند و قرار شد توالت های تالار را روزانه بشورم و تمیز کنم. 6 ماه شغلم این بود و شب ها در پارک می خوابیدم.


یک شب انقدر هوا سرد بود که بدنم به صندلی پارک چسبیده بود و پوست کتفم و پیراهنم یکجا کنده شد.”


سعی می کند کتفش را نشان دهد اما موفق نمی شود…

 


“بعد از 6 ماه به توصیه یکی از همکارانم به بنیادشهید رفتم و نامه گرفتم که فرزند شهید هستم. از آن روز به بعد مرا گذاشتند بخش نگهبانی؛ داخل همان اتاق می خوابیدم. از سرما نجات پیدا کردم اما این کار ممنوع بود و به همین دلیل به یکی از ساختمان های بنیادشهید معرفی شدم که شب ها را آنجا استراحت کنم. مدتی بعد راننده برادر وزیر کشور وقت شدم و با ایشان کار می کردم تا اینکه مهلت پیمانکاری در آستانه تغییر دولت ها به اتمام رسید. به بنیادشهید مراجعه کردم و با ریاست وقت موضوع خودم را درمیان گذاشتم واو را بابت برچیدن مراکز نگهداری کودکان سرزنش کردم واو را عامل همه مشکلات همه آن فرزندان شهدا معرفی کردم .


از بنیاد شهید دعوت به کار شدم وبعد از مدتی راننده رئیس وقت بنیاد بودم. حجت الاسلام رحیمیان که با یک پیکان خیلی قدیمی اینور آنور می رفت و برایم رانندگی با آن سخت بود. کمی که گذشت به سازمان اقتصادی کوثر وارد شدم و از آن روز تاکنون در همانجا مشغول به فعالیت هستم. ازدواج کردم وصاحب فرزند شدم وزندگی من با وجود این همسر فداکار وخانواده ایشان به روال عادی برگشت. واقعاٌ بهترین محبت ها را از آنها دیدم ومحبت های ندیده را تقدیم دخترم می کنم”


به یکباره گریزی می زند به فعالیت مهندس اسکندری در سازمان اقتصادی کوثر و می گوید:


“جناب اسکندری بسیار به من لطف دارند و اجازه دادند ادامه تحصیل داده وبه دانشگاه بروم. با اینکه به شدت بهم می ریزم و بعضا درگیر می شوم با بچه ها اما ایشان همواره پشت من ایستاده اند و نگاه خاصی به فرزندان شهدا دارند.از بدو ورود ایشان تعداد بچه های شهید شاغل در مجموعه چند ده برابر شده  و 10 فرزند شهید شاغل در مجموعه در مدت حضور ایشان به 364 نفر رسیده است. انقدر پشت بچه های شهدا ایستاده و از ایشان حمایت کرده که من تاکنون چنین آدمی ندیده ام.


امکان درس خواندن و ارتقا را برای همه بچه های شهدای حوزه خود ایجاد کرده و مانند یک پدر حامی آنهاست. خیلی از این بچه های شهدایی که اکنون مسئولیت دارند و بزرگ شده اند، تربیت شده و بزرگ شده دست ایشان هستند. اهل همه جور حمایت مادی و معنوی است. حضور ایشان  در سازمان از الطاف الهی است.”


به یکباره خاطره ای را به یاد می آورد و می گوید، نمی خواستم این را جایی تعریف کنم وبرای اولین بار دارم می گویم:


“در همان زمان که پیش حجت الاسلام رحیمیان بودم، توفیق دیدار با مقام معظم رهبری نصیبم شد. به خاطر نزدیکی به حاج آقا رحیمیان موقع نماز ردیف اول کنار او ،کمی سمت راست وپشت سر رهبری بودیم . نماز تمام شد ناخوادآگاه همه خاطرات ویتیمی در ذهنم دور زد، پدرم جلوی چشمم نمایان شدو خیز برداشتم به سمت آقا. در 27 سالگی مانند یک کودک 3 ساله روی زانوهای ایشان نشستم و زل زدم به چشمان مبارکشان و به پهنای صورت اشک ریختم. نیروهای حراست می خواستند جلو بیایند که با اشاره حضرت آقا عقب رفتند.


سرم را روی روی پای مقام معظم رهبری گذاشتم ودرحالیکه 30 سال دربه دری وبدبختی جلوی چشمانم ظاهر شده بود به ایشان گفتم:”آقا پدرم می شوید”؟ ایشان که فهمید فرزند شهیدم ، فرمودند:” پدران شما از چنان جایگاهی برخوردار هستند که هیچکس جای آنها را نمی گیرد.” درعرض سه دقیقه تمام آنچا این سال های کارتن خوابی وبیچارگی بر من گذشته بود را برای ایشان تعریف کردم واو دستش را بر روی سر وچشمان من می کشید وبرای اولین بار مهر پدری را درک کردم . هرچند هنوز هم از آن اشتباهم پشیمانم که چرا دل رهبرم را متاثر کردم.


مدام پیش خودم فکر میکنم مبادا رهبری به خود بگوید که بچه های شهدا امانت های شهدا دست ما بودند و به این سرونوشت دچار شدند. خب وقتی ما را از یاسر بیرون کردند و آن خانه ها تعطیل شد 400 نفر بودیم که شاید 100 نفرشان معتاد و خراب نشدند و جان سالم به در بردند که تازه من با اینهمه مشکلات جزو آن 100 نفر هستم.


بعد از آن دیدار عطش و اشتیاق دیدار با رهبری مرا فراگرفت و چندین ملاقات دیگر نیز با ایشان داشتم. حتی هر سال نوروز که به مشهد تشریف می برند، جلوتر می روم و در محله ای به نام پدر مبارکشان که کوچه خامنه ای نام دارد طوری مقیم می شوم که از بالای پشت بام خانه و حیاط محل اقامت ایشان را ببینم. ”


حالا همسر مجید که می گویدبخشی از خاطرات را اولین بار است که می شنود واوکه  از ابتدا نظاره گر تعریف های مجید بود، یک دفعه می پرسد :”عمو و مادربزرگت  اینهمه به شما ظلم کرده اند وتو آن رفتار را با ایشان کرده ای؟ باورتان نمی شود اما خرج دفن و کفن هر دو عمویش را مجید داد و برایشان مراسمی عالی برگزار کرد. به مادربزرگش آنقدر رسیدگی و از او مراقبت می کرد که گویا مادرش است…”


مجید حرف همسرش را ادامه می دهد:


” مادرم را در هر حالتی و هرجایی می بینم خم می شوم و دستان او را می بوسم. من خیلی به ایشان و مادربزرگم و حتی عمویم مدیونم. بهرحال زحمت مرا کشیده اند…


ارادت خاصی به امام هشتم دارم. کار سازمان که برایم جور شد از عنایات امام رضا علیه السلام است. بار آخری که برای کار به تهران می آمد به امام رضا(ع) گفتم اگر قرار است دست خالی برگردم جانم را بگیر. به تهران آمدم و رفتم پیش حاج آقا رحیمیان و بعد هم به سازمان راه پیدا کردم.


من معتقدم اگر مادربزرگم به من ظلم کرد باید جواب پسرش را بدهد اما من هم باید جواب پدرم را بدهم که هرچه دارم از صدقه سر فرزندی است که رباب به دنیا آورده است.”


این است زندگی یک مرد که حالا می خواهد خودش آینده را با دستانش رقم بزند، کسی که در چشم ظاهر پدرش را ندیده ولی همیشه پدرش را کنار خود احساس می کند.


مجید کوه صبری است برای زندگی ، مجید رودی است برای نشان دادن ایستادگی ، با همه این مشکلات وسختی هایی که کشیده به امام ورهبری ، به نظام وانقلاب ، به قران واسلام پایبند وسر تعظیم فرود می آورد.
حال باید از خود پرسید ،ما کجای این چرخه هستیم، چقدر از غصه های مجید را در زندگی کشیده ایم وچقدر به شهدا نزدیکیم.


او وقتی پدرش را صدا می زند ، کامل او را درک می کند، ما چقدر شهدا را درک می کنیم.

 

یادمان باشد نکند شرمنده شهدا بشویم که آن وقت …….

 

شهید نیوز