به گزارش مهر، سازمان بهشت زهرای تهران با انتشار کتابی بخشی از خاطرات کارمندان بزرگترین گورستان پایتخت را منتشر کرد. بوی عطر سادات در سالن تطهیر در یکی از خاطرات مندرج در این کتاب به نقل از فاطمه نبوی آمده است: روز سرد و بارانی بود. وارد محل کار شدم، سرمون شلوغ بود، مرتب متوفا وارد سالن تطهیر می شد. من هم ناظر سالن بودم. ازدحام جمعیت بسیار زیاد بود. کارگرها، هم خسته و هم سردشون بود اما با این حل کار خودشون را انجام می دادن. وقتی در سالن قدم می زدم متوجه نسیم خوشبویی شدم. معمولا هوای سالن تطهیر هوای خفه ای است که بوی متوفاهایی که از بیمارستان اعزام شده اند به شدت می پیچد. در میان این همه بو، این نسیم خوشبو برایم جای سئوال بود. ابتدا فکر کردم به کفن یکی از این جنازه ها عطر زده شده اما وقتی بیشتر کنجکاوی کرم دیدم خیر اینگونه نیست. رفتم نزدیک آخرین سنگ شستشو که جنازه ای را برای شستن داشتند آماده می کردند. متوجه شدم این بوی خوب از این متوفاست، باز هم تصور کردم لباس تن مرحوم را با گلاب یا عطر معطر کرده اند. وقتی غسال لباس ها را از تن متوفا جدا کرد و در کیسه زباله قرار داد باز هم بوی عطر می آمد. دیگر مطمئن شده بودم این بوی خوش و عطر دل انگیز، از خود متوفاست. وقتی نگاه به اسم مرحوم کردم دیدم ایشان از سادات هستند؛ جالب تر اینکه در موقع غسل دادن ایشان آوای خوش اذان ظهر جمعه در سالن طنین انداز شد. تازه یادم آمد که امروز جمعه است و ایشان از فرندان حضرت زهرا(س) هستند. به قدری راحت و آسوده آرمیده بود که تصویرش تا همیشه در ذهنم حک شد. برایش فاتحه ای قرائت کردم و از ایشان خواستم برای همه کارکنان سازمان بهشت زهرا(س) و مخصوصا سالن تطهیر دعا کنند. خدا را شکر کردم که در چنین مکان مقدسی مشغول به خدمت هستم و هر روز نکته جدیدی می آموزم. نکته هایی که تا اینجا نباشی و از نزدیک نبینی در هیچ مکتب و مدرسه ای نمی آموزی. سنگ لحد پای دیش ماهواره دانش پژوه نوشته است: ما که توی بهشت زهرا (س) کار می کنیم معمولا تلفنهای زیاد زنگ می خورد که همه هم کار متوفا دارند، شاید ما کارمان به خیلی از سازمان ها نخوره اما همه افراد از هر قشری با بهشت زهرا (س) کار دارند، بر همین اساس ما وقتی تلفنمان زنگ می خورد آماده ایم تا بگوییم خدا رحمتش کند. زمان هایی هست که شخص تلفن میزند و ادعا می کند که زنگ زدم حالت رو بپرسم اما وقتی ته قضیه روشن میشود که طرف یا متوفا دارد یا با بهشت زهرا (س) کاردارد. حالا بگذریم این یک مقدمه بود برای اینکه بگویم یک روز پنجشنبه بعد از ظهر توی دفتر کارم نشسته بودم که همسرم زنگ زد و یادآوری کرد که باید به مراسم چهلم یکی از بستگان برویم و من متوجه شدم که یک مقداری هم دیر شده، بلافاصله دفتر رو ترک کردم آمدم سراغ ماشین که توی پارکینگ اداره بود، ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم به سمت بیرون که ناگهان تلفن همراهم زنگ زد. آن طرف یکی از بستگان دور بود، بعد ازاحوالپرسی گفت فلانی کجایی؟ من همین طور که داشتم باهاش احوالپرسی می کردم طبق عادت همیشگی فکر کردم که چون این بنده خدا مادرش مریض سخت بود الان براش اتفاقی افتاده، پاسخ دادم چطور مگه؟ اتفاقی افتاده؟ گفت: نه تو بگو الان دقیقا کجایی؟ گفتم تو پارکینگ اداره ام و دارم میروم مجلس ختم فلانی، گفت: نیا بیرون همونجا باش! گفتم فلانی اتفاقی افتاده؟ گفت: نه! چند تا سنگ لحد بذارصندوق عقب ماشینت بیار خونتون من میام می برم . توی همین دیالوگ من فکر کردم این بنده خدا مادرش فوت کرده می خواد توی مسجد یا حیاط خونشون دفن کنه. ( یه همچنین تفکری داشت) دوباره گفتم: راست بگو اتفاقی افتاده ؟ سنگ لحد می خوای چیکار؟ گفت : ناراحت نشو اتفاقی نیفتاده من یک آنتن ماهواره خریدم میخوام پایه هاش رو با سنگ لحد روی پشت بام محکم کنم !! من که اصلا فکر نمی کردم با چنین درخواستی روبرو بشم ناخودآگاه تلفن همراهم رو قطع کردم و دیگه پاسخ ندادم. هدیه شهید پلارک به کسی که او را شستشو داد یکی از خطرات زیبا و معنوی که من در این 30 سال و 4 ماه خدمتم دارم در رابطه با توفیقی بود که خدا به من داد و شهید سید احمد پلارک را درک کردم. چون این شهید بزرگوار به قدری نورانی بود که حتی جنازه اش هم مکتب درس و معرفت بود. شهید پلارک را من شستم و غسل دادم. وقتی او را آوردند من به عنوان ناظر غسالخانه خدمت می کردم و خودم کمتر می شد جنازه ای را غسل کنم. ولی وقتی جنازه این شهید عزیز را آوردند خودم دست به کار شدم. نه اینکه فکر کنید من می خواستم. خیلی از زمانها کار در دست ما نبود. یک نیرویی تو را می کشد به سمت جنازه؛ یعنی تو را هدایت می کند. وقتی جنازه مطهرش را آوردند، بوی عطر خوش تمام فضا را بوی عطر و گلاب می داد؛ حتی پس از دفن کردن او هم از قبرش و اطراف قبر بوی خوش و گلاب می داد و فضا را عطرآگین کرده بود. این روز و این لحظات ارادی نبود. فقط خاطرات و تصویرهایی در ذهنم مانده که گفتن و وصف آن لحظات تا حدودی ممکن است. در حال شستن و غسل شهید پلارک گریه می کردم. به خدا که ارادی نبود!! نگاه کردم دیدم همه گریه می کنند و کسی حال خودش را نداره. چند وقت گذشت روایت بوی خوش و معطر شهید بزرگوار پلارک همه جا دهان به دهان گشت. همه برای زیارت قبر ایشان می آمدند به بهشت زهرا(س) و از نزدیک می دیدند و می شنیدند. یک روز چند کارشناس به همراه پدر و مادر شهید پلارک به سازمان آمدند تا تحقیق کنند در رابطه با چگونگی غسل دادن شهید پلارک و اینکه چه کسی او را شسته و قبر را بازدید کنند و در مورد این موضوع اطلاعات جمع آوری کنند. در روز غسل و کفن و دفن شهید پلارک عکسی از او مانده بود. آن زمانی که من چهره او را باز کرده بودم تا به مادر و پدر شهید نشان بدهم، تصویر مرا گرفته بودند و بر اساس آن عکس آمدند سراغ من و در مورد چگونگی شستن شهید پلارک از من سئوال کردند. من تمام آنچه دیده بودم و حس کرده بودم را برای آنها گفتم، یادم هست حتی قبر شهید پلارک را با مواد شوینده شستند تا شاید اگر عطر و بویی غیر طبیعی باشد، برود. ولی باز هم معطر و خوشبو بود. بعد از این ماجرا سالها گذشت و گذشت، جنگ تمام شد. صدام به سزای عمل خود رسید و راه کربلا باز شد و ایرانی های تشنه زیارت حضرت امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل العباس(ع) برای دیدار یار روزشماری می کردند. من هم از این طرف شهر، در کنار مرقد مطهر شهدا دلم برای زیارت سرور و سالار شهیدان می تپید و ترس داشتم که آرزویش بر دلم بماند. شبی شهید سید احمد پلارک را در خواب دیدم، با همان لباس هایی که آوردندش برای غسل کردن، خیلی شگفت زده شده بودم و مسرور و شادمان لبخند می زدم و احوالش را می پرسیدم. او رویش را به من کرد و گفت: خواسته ای داری؟ چیزی می خوای؟ من کمی فکر کردم و سریع گفتم بله؛ راستش را بخوای می خوام به پابوس آقام ابوالفضل العباس(ع) بروم، میشه؟! یک دفعه از خواب پریدم. فاتحه ای برایش خواندم و با شادی آن روز به اداره آمدم. چند روزی گذشت که دعای شهید سید احمد پلارک مستجاب شد و به زیارت کربلا مشرف شدم. آری این است هدیه شهدا به کسانی که دوستشان دارند. خدا انشاءالله همه ما را از دوستداران و رهروان شهدا و امام شهدا قرار بدهد
سازمان بهشت زهرای تهران با انتشار کتاب خاطرات کارکنان بهشت زهرا(س) بخشی از روایتهای باورنکردنی از سالنهای تطهیر و کارمندان خود را روایت کرد که ماجرای سنگ لحد پای دیش ماهواره و بوی عطر مزار شهید پلارک بخشی از این خاطرات است.
توسط : فدایی - جمعه 91 آبان 5 , ساعت 9:7 عصر
مطلب بعدی :
مرا با طناب به طرف قبر بکشید تا فرار نکنم