بوستان مرگ، شاید این بهترین تعبیری باشد که بتوان در مورد این پارک در جنوب تهران به کار برد؛ منطقهای شلوغ، پررفتوآمد و معروف در جنوب تهران. اینها مشخصات جایی است که ما برای تهیه گزارش به آنجا رفتیم. از سیاهی و تیرگی آنجا هرچه میگفتند ما باور نمیکردیم اما وقتی از پارک «ش» بیرون آمدیم باور کردیم یکی از سیاهترین نقاط تهران است. جایی که نه شهرداری به آنجا رسیدگی میکند و نه پلیس!وارد پارک «ش» که میشوی باورت نمیشود در گوشه، گوشه آن دختر و پسر، پیر و جوان در ملأعام مشغول استعمال مواد مخدر هستند. روی چمنها دراز کشیدهاند و «پایپ» به دست، دود «شیشه» را به حلق و ریه خود میفرستند.
آنها نمیترسند حتی از دوربین. اعتراض که میکنند، با یک اسکناس دوهزار تومانی اعتراضشان را خاموش میکنیم. عکاس پیدرپی عکس میگیرد. در حالی که شوکه هستم، سعی میکنم به گفتوگو با معتادان بنشینم. میپرسم: «چند وقت است معتادی؟» گرد سپیدی بر ریش و مویش نشسته، پایپ را روی لبش میگذارد، پک عمیقی میزند و میگوید: «نمیدانم، از وقتی یادم میآید معتادم، البته بگمها! هرگز هروئین نکشیدهام، فقط تریاک و شیشه.»
اینجا هروئین نکشیدن یک امتیاز محسوب میشود بیآنکه بدانند شیشه چندین برابر خطرناکتر از هروئین است. میپرسم: «میدانی شیشه خطرناک است؟ میدانی هرچه این روزها جرم و جنایت رخ میدهد زیر سر این شیشه لعنتی است؟» پاسخ نمیدهد، فقط شانههایش را بالا میاندازد و برای عکاس شوک ژست با پایپ میگیرد. میپرسم: «چرا همان تریاک را نمیکشی؟چرا شیشه؟» با نگاهش میخواهد تحقیرم کند، میگوید: «یعنی تو نمیدانی؟ یعنی اینقدر خنگی؟ پولم کجا بود تریاک بکشم؟ شیشه ارزان?تر است، منم شیشه میکشم.»
مرد میانسال دیگری کنارش نشسته، از معضلات اعتیاد مینالد و میگوید: «عامل اصلی اعتیاد مشکلات است.» نگاهش میکنم. فهمیده که دانستهام میخواهد اعتیادش را توجیه کند، فوراً ادامه میدهد: «البته من آنقدر هم مشکل ندارم. نقاش ساختمانم. با زنم تفاهم نداریم. وقتی از سر کار برمیگردم یا کاری ندارم، میآیم اینجا و شیشه میکشم.»
این مرد یک بار اعتیاد را ترک کرده، کلاسهای معروف ترک اعتیاد را فوت آب است. درسهای آن را پیدرپی برای ما تکرار میکند: «اعتیاد سه چیز میخواهد؛ زمین بازی، توپ، بازیگر و اینجا هرسه موجود است...» حرفهایش را نمیشنوم. نگاهم به زنی است که وسط پارک نشسته و شیشه میکشد. خیره ماندهام که دختر دیگری از راه میرسد. همهمه?ای می?شود، همه میگویند: «پروانه آمد.» با نگاهم به جستوجویش میروم.
مرد نقاش میگوید: «نزدیک سه سال است ترک کرده.» نگاهمان میکند، میپرسد: «فیلمبرداری چی میکنید؟» میگوییم: «دانشجوییم. برای پایاننامه عکس میگیریم.» چپچپ نگاهمان میکند. انگار فهمیده بود دروغ میگوییم. رفت که برگردد. پیرمردی یک قلچماق را به ما معرفی کرد، گفت که برویم پولی به او بدهیم تا همراهمان باشد. رفتیم و همین کار را کردیم. مرد قویهیکل که آمد دیگر هیچکس اعتراض نکرد. با او راه افتادیم برای گردش. عکاس، مرتب شاتر را فشار میداد و من قرار بود گزارش تهیه کنم. این قرار را کنسل کردم. چه باید میپرسیدم؟ از که باید میپرسیدم؟ این آدمها حرفهایشان را زده بودند. چهره آنها یک دنیا حرف و زخم بود. مگر قرار است هر حرفی را بزنند؟ نگاهشان که میکردی هزاران حرف میشنیدی. فقط یک کنجکاوی باعث شد یک سؤال مشترک از همه آنها بپرسم: «نخستینبار چه اتفاقی افتاد که کشیدی؟» و چه جالب که همه آنها یک پاسخ مشترک داشتند: «نخستینبار تفننی کشیدم!»
در گوشهای از پارک نزدیک به صد زن و مرد در گروههای مختلف نشستهاند. روی سرشان پارچهای کشیدهاند و در حال مصرف هستند. آن گوشه چند پسر و دختر با هم مواد مصرف میکنند. زن دیگری فریاد میزند: «از من عکس بگیری دوربینت را میشکنم.» مردی که همراه ما است با بددهنی جوابش را میدهد و به ما میگوید: «کارش گدایی است. میترسد عکسش را چاپ کنید و دیگر به وی کمک نکنند.»
پسر جوانی که موهایش را به قول خودش «رونالدویی» اصلاح کرده و یک عینک آفتابی ارزانقیمت هم زده، از قیمت شیشه میگوید و توصیه میکند: «مواظب باش سمت این زهرماری نروی، خودت را بدبخت نکنی.» با مرد قویهیکل به گوشه دیگری از پارک میرویم. صحنهای میبینیم که باور کردنش سخت است. در قلب تهران! داخل یک پارک، چند پارچه به دیوار نصب شده، زنی پیر و فرتوت، با کولهباری از اعتیاد و عروسکی که در میان اثاثیه?اش است و ...!
چهره زن را که میبینم روحیهام به هم میریزد. رویم را برمی?گردانم. سعی میکنم از بینی نفس بکشم تا...! به این زن نابود شده 5 هزار تومان میدهیم و وی انواع و اقسام ژستهای اعتیاد را میگیرد. هنگام عکسگرفتن، مرد تنومندی که همراه ما است با تعجب به دهان پیرزن نگاه میکند و با حیرت میپرسد: «تیغ میخوری؟» و زن با لبخند تیغ را از دهان خارج می?کند و نشان میدهد. واقعاً دیدن این صحنهها ویرانکننده است!
تصمیم گرفتیم گزارش را همانجا تمام کنیم. از پارک خارج شدیم. به سمت پایانه تاکسیرانی رفتیم تا چند سؤال بپرسیم. آنها میگفتند: «اینجا یعنی معضل، یعنی فاجعه، یعنی فساد. آقا! ما اینجا امنیت نداریم. آقا! ما اینجا زندگی نداریم. آقا! ما اینجا...» حرفش را قطع کرد. دختر جوانی را نشان داد که از بالا تا پائین زرد پوشیده بود. یک سگ هم همراه داشت. تا او آمد همه گردش حلقه زدند. راننده تاکسی گفت: «اسمش الناز است. ساقی اینجاست. داخل همین پارک بچهاش را به دنیا آورد ولی بچهاش را بهزیستی از او گرفت. نگاه نکنید اینقدر ریزهمیزه است. همه از الناز حساب میبرند. خیلی آدم خطرناکی است.»
عکاس شروع میکند به عکاسی. زنی که ظاهراً بادیگارد الناز است با داد و فریاد به سمت ما میآید. به عکاس میگویم برود. زن با من جر و بحث میکند. دست میکند داخل کیفش، چاقوی ضامندار را نشان میدهد و میگوید: «اگر عکس ما چاپ شود با همین ضامندار هر دو نفرتان را به درک میفرستم.»
لبخندی میزنم، میرود. راننده تاکسی میگوید: «آقا بنویس ما اینجا آرامش نداریم. بنویس امنیت نداریم. تیتر بزن؛ اینجا مرگ را آسان میفروشند.»
سوار ماشین میشویم تا برگردیم. الناز، آن وسط در حالی که حجاب آنچنانی هم ندارد، در حال بازیگوشی است. از کنار ما یک بنز پلیس عبور میکند. الناز و سگش آن وسط توجه همه را جلب میکند غیر از گشت پلیس!
منبع: ایران