144790_416.jpgماهان نیوز: بانوی جانباز دفاع مقدس گفت: یک شب که برای زیارت به حرم امیرالمؤمنین رفته بودیم، امام خمینی را دیدم که سر به ضریح گذاشته بودند و گریه می‌کردند. نزدیک ایشان ایستادم و به زبان عربی گفتم "من شما را بسیار دوست دارم، شما هم مرا دوست دارید؟" مادرم دستم را کشید و گفت "اذیت نکن، آقا دعا می‌‌کنند".


به گزارش ماهان نیوز به نقل از فارس، سومین گعده جوانان سایبری، دیدار با «امینه وهاب‌زاده» جانباز 70 درصد انقلاب دفاع مقدس بود. بانوی مجاهدی که امدادگر جبهه‌ها بوده و تنها در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل 7 بار مجروح شده که آخرین بار در عملیات والفجر یک با گاز خردل شیمیایی شده است و کپسول اکسیژن کنار تخت و مخزن اکسیژن خالص چرخ‌دارش، گوشه‌ای از سوغات سال‌های حماسه است.

چشمان کم سو شده‌اش را یادگار شیمیایی مجنون می‌داند که حتی نور لامپ نیز آزارش می‌دهد. علت نور کم عکس‌هایمان نیز همین است. البته می‌گوید من هنوز می‌بینم اما چشم‌های بسیاری از رزمندگان بعد آن عملیات تخلیه شده می‌گفت در خاطرم هست که در مجنون فریاد می‌زدم و تصور می‌کردم همه صدایم را می‌شنوند اما گویا در اثر شیمیایی از حنجره‌‌ام هیچ صدایی خارج نمی‌شد.

تداعی خاطرات استخبارات برایش سخت‌ است. هنوز اثر آن را در پشتش به همراه دارد. گویا هیچگاه به موزه عبرت‌ سر نزده. دلش نمی‌خواهد آن روزها را یادآوری کند.

امینه وهاب‌زاده اصالتاً عراقی است که به اجبار به ایران آمده و در اینجا ازدواج کرده است. همسرش اصالتاً دامغانی است و چند سالی است که به رحمت خدا رفته و او اکنون با تنها پسرش زندگی می‌کند.

خاطرات او تنها یک‌بار در کتابی با عنوان «وارث مبارز» به همت مرکز امور زنان و خانواده گردآوری شد که علیرغم اینکه با تیتراژ 3000 نسخه آماده انتشار بود به تشخیص خانم وهاب‌زاده و به دلایلی از جمله تناقضاتی در صحبت‌هایش با مطالب منتشر شده، توزیع نشد.

هرچند جوانانی که با او دیدار کردند دلشان می‌خواست لحظات بیشتری در کنارش باشند اما وضعیت جسمی این بانو شرایط را برای او دشوار می‌کرد. آنچه در ادامه می‌آید گوشه‌ای از خاطرات این امدادگر جانباز است که در ساعات محدودی که در کنارش بودیم روایت کرده است.

144789_227.jpg


*شروع مبارزات با بنت‌الهدی صدر

مبارزاتم از عراق شروع شد از آشنایی با بنت‌الهدی صدر خواهر شهید صدر، البته با خود شهید صدر هم همکاری داشتیم. پس از آن چند بار دستگیر شدم. آخرین‌‌بار به یکی از زندان‌های مخصوص مجرمان سیاسی منتقل شدم که تنها زمانی که نهایت جرم سیاسی یک شخص مشخص می‌‌شد با چشم و دستان بسته او را به آنجا می‌بردند.

پله‌ها را شمردم، 45-44 تا بود. چند ساعت بی حرکت مرا نگه داشتند، چرا که گفته بودند با کوچکترین حرکت در چاه می‌افتی! 2 جوان سنی مذهب آنجا بودند که وقتی دیدند بعثی‌ها مرا با آن سن کم سخت شکنجه می‌‌کنند، به آنها گفتند شما نمی‌توانید با او برخورد کنید، او را به ما بسپارید تا ما حسابی شکنجه‌اش کنیم! به این ترتیب پرونده‌ام به آن 2 جوان سپرده شد. آن زمان حدوداً 13 ساله بودم.

آنها مرا به اتاق شکنجه بردند و گفتند هرچه ما فریاد زدیم تو هم ناله و فریاد کن! بعد با اشاره به من فهماندند ما به خانه شما می‌آییم و به تو خواهیم گفت که چه کنی.

*با تکرار قائدالاعظم الخمینی بیشتر شکنجه می‌شدم

وقتی آمدند، گفتند تنها راه حل خلاصی شما این است که به ایران بروی تا بتوانی فعالیتت را ادامه دهی! اینها می‌خواهند تو را تبعید کنند. ایرانی‌ها امام خمینی(ره) را دوست دارند. بعد پرسیدند تو چطور نام قائدالاعظم الخمینی را تکرار می‌کردی و بیشتر شکنجه می‌شدی؟ با آن شکنجه‌ها ما می‌لرزیدیم! گفتم من امام خمینی(ره) را دوست دارم و شکنجه‌های سخت‌تر را هم تحمل می‌کنم.

*اولین و آخرین دیدارم با امام(ره)

سنم بسیار کم بود که حضرت امام را دیدم. ایشان ایامی که در نجف تبعید بودند، هر شب حدود ساعت 12 به حرم امیرالمؤمنین(ع) مشرف می‌شدند و آنجا را جارو و نظافت می‌کردند. یک شب که برای زیارت رفته بودیم ایشان را دیدم. امام سر به ضریح امیرالمؤمنین(ع) گذاشته بودند و گریه می‌کردند. نزدیک ایشان ایستادم و به زبان عربی گفتم من شما را بسیار دوست دارم، شما هم مرا دوست دارید؟ مادرم رسید و گفت اذیت نکن، آقا دعا می‌‌کنند.

*امام(ره) سرباز مسلح می‌خواهد

ایامی که صحبت از بازگشت حضرت امام(ره) به ایران بود، خواهرزاده‌ام با پیگیری بسیار برای سربازی به پادگان چهل‌دختر رفت. می‌گفت امام که بیایند سرباز مسلح می‌خواهند. یک‌بار که قرار بود با پدر و مادرش به دیدنش برویم، به من گفتند شما راحت می‌توانی در پادگان چهل‌دختر اعلامیه پخش کنی، تعدادی با خودت ببر. وقتی رسیدم به او گفتم کبوترها را آوردم می‌توانی به هوا بفرستی؟ گفت بله، نهایت مشکلی که ممکن است پیش آید زندانی شدن است.

اعلامیه‌ها را در پوتین جاسازی کرد و رفت. مادرش پرسید کبوتر را به هوا بفرستی، یعنی چی؟ گفتم یک کبوتر در اتاقش بوده که حالا بچه‌دار شده، آن کبوتر را گفتم. خواهرم هم باورش شد.

*جمع نیروهای انقلابی با شعار الله اکبر

بعد از اینکه از پل‌دختر برگشتیم، خواهرم و همسرش برای زیارت به مشهد رفتند و من برای پخش اعلامیه به شاهرود رفتم. آن زمان آنجا هیچ‌کس الله اکبر نمی‌گفت. شب به میدان شهر رفتم و فریاد زدم الله‌اکبر. با این کار تا شب دوم 40-50 تا گروه تشکیل دادم. بعد با این گروه‌ها به خیابان‌ها می‌رفتیم و باهم شعار می‌دادیم. مدتی که گذشت، خواهرزاده‌ام پیغام داد که خاله دیگر آنجا نمان، تحت تعقیبی. گفتم چطور؟ گفت در پادگان نامت به عنوان خرا‌بکار ثبت شده. برگشتم تهران.

*2 شهید دادیم تا یک شهید را به گارد شاهنشاهی ندهیم

به یاد دارم در ایام انقلاب یک شب 2 دانشجوی پزشکی شهید شدند تا یک پیکر شهید را به آنها ندهیم. در ایران فعالیتم را ادامه دادم و بارها زندانی شدم. یکی از بازپرس‌هایم یک مرد آمریکایی چشم زاغ بود که کت قرمز می‌پوشید. همسرم که اصالتاً دامغانی ست، برای اینکه مرا کمتر شکنجه کند، دائماً جعبه‌های پسته برای او می‌آورد!

*ماجرای دیدار با همسر میرحسین موسوی

در ایام جنگ گاهی گزارش جبهه را من می‌آوردم و به حاج احمد آقا فرزند حضرت امام(ره) می‌دادم و جواب را می‌بردم اما هیچگاه حضرت امام(ره) را از نزدیک ندیدم. یک بار باید نامه‌ای را به آقای موسوی (نخست وزیر) می‌رساندم. زمانم بسیار کم بود. به من گفته بودند هواپیمای سی 130 رأس ساعت خاصی پرواز دارد و اگر جا می‌ماندم، دیگر نمی‌توانستم به جبهه برگردم.

نخست وزیر در محل کارش نبود و همسرش خانم رهنورد آمد و بسیار با من صحبت کرد که مرا سرگرم کند. زمانم بسیار کم بود. بعد از گذشت مدتی، موسوی هم از در دیگری رفت و هرچه منتظر ماندم نیامد! افراد دفترش گفتند او رفته، مگر به شما نگفت؟ آن زمان رزمنده‌ها پول زیادی نداشتند. ماندم چطور به فرودگاه برگردم. از خواهرم پول گرفتم تا به فرودگاه برسم. خاطره آن دیدار از بدترین خاطرات زندگی‌ام است.

 

144790_416.jpg

 

*چطور شکارچی تانک شدم

من آموزش بسیار محدود سلاح را در بیابان‌های اطراف کرج دیده بودم. در یکی از عملیات‌ها دست‌های آرپیجی‌زن قطع شد. وقتی به کمکش رفتم، دیدم تانک عراقی‌ها جلو می‌آید. او را رها کردم، آرپی‌جی با گلوله آماده را گرفتم، گفتم یا امام زمان (عج) خودت می‌دانی! از آن طرف آن رزمنده مجروح دائم می‌گفت "خواهر، تو را به جان حضرت زهرا(س) اجازه نده حتی یک گلوله هدر بشه." آرپی‌جی را شلیک کردم و اتفاقاً به تانک خورد! بقیه هم زمین‌گیر شدند و تا به خود بیایند نیروهای ما رسیدند. از آنجا اسم مرا "شکارچی تانک" گذاشتند. می‌دانم آن توان را خدا به من داد و گرنه تانک‌ها طی پیشروی‌شان از روی بدن‌های رزمنده‌ها عبور می‌کردند در حالی که بسیاری از آنها هنوز زنده بودند.

*در عملیات والفجر یک محور فکه، چادر امداد داشتیم. دیدم می‌گویند "شیمیایی زدند" سریع ماسک‌ها را توزیع کردند. با سروصدای رزمنده‌ها از چادر بیرون آمدم. غوغا بود... جوان 16-17 ساله‌ای ماسک نداشت. ماسکم را به او دادم. احساس کردم او مفیدتر از من است! بعدها در فیلمی دیدم می‌گوید فلان خواهر مرا نجات داد. آنجا شیمیایی شدم.

*رزمنده نوجوانی در بیمارستان پتروشیمی بستری بود. هروقت او را می‌دیدم دائم می‌گفت من باقلاپلو می‌خواهم! هرچه می‌گفتم اینجا امکان آماده کردن چنین غذایی را نداریم به خرجش نمی‌رفت!

*با هواپیمای سی 130 مجروحین را به بیمارستان انتقال می‌‌دادیم. گاهی من نیز همراه مجروحین خاص می‌رفتم. یک‌بار زمان برگشت، هواپیمای ما تأخیر داشت. سریع به مدرسه پسرم رفتم، او را دیدم و به سرعت برگشتم. ناهار آن روز هواپیما باقلاپلو بود! همسفرهایم گفتند چرا نمی‌خوری؟ گفتم چند روز است یکی از مجروحین از من باقلاپلو خواسته، این غذا را برای او می‌برم. احساس می‌کردم دل او خواسته و خدا برای او فرستاده است.

*زمانی که شهید شدم!

یک‌بار که یکی از مجروحین بد حال را به بیمارستان منتقل می‌کردیم، خمپاره به مهمات ارتش برخورد کرد و ترکش‌‌های آن به آمبولانس‌ ما خورد. می‌گفتند آمبولانس 7 بار دور خودش چرخیده اما من فقط متوجه شدم که سرم به کپسول اکسیژن برخورد کرد. در همان وضعیت چادرم را به برانکارد بستم که اگر پرت شدیم بتوانم جنازه شهید را پیدا کنم.

آنجا ترکش به شکمم خورد و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم دیدم در بیمارستان جندی‌‌شاپور اهواز هستم. ساعتی نگذشته بود که دیدم یک لشگر رزمنده با لباس خاکی و پوتین آمدند! آنجا همه مرا به اسم مستعار "عرب‌زاده" می‌شناختند.

می‌آمدند بالای سرم، دست روی تخت می‌گذاشتند و می‌گفتند "الفاتحه مع الصلوات بر عرب‌زاده"! گفتم چرا برای مریض فاتحه می‌خوانید؟ گفتند خواهر شما اول به معراج شهدا رفتید و برگشتید! گویا نبض به خوبی نمی‌زده و با تصور اینکه شهید شده‌ام مرا به معراج شهدا منتقل کرده بودند. بعد از گذشت ساعاتی، یک امدادگر نایلون بخارگرفته مرا دیده و سریعاً مرا به بیمارستان و اتاق عمل منتقل کرده بودند!

*یاد روزگاری که با شهیدان بوده‌ایم...

با شهید همت، شهید حسن باقری، شهید جهان‌آرا، شهید عبدالرضا موسوی، شهید بزرگوار صیادشیرازی کار کرده‌ام. در عملیات ثامن‌الائمه با چند پرستار آبادانی ایستاده بودیم که شهید صیاد آمد، رو به من کرد و گفت "شغل حضرت زهرا(س) را دارید سعی کنید چادر حضرت زهرا(س) همیشه روی سرتان باشد." در دلم گفتم محال است چادر را از سرم بردارم. تنها برای عملیات‌ها که پوشیدن چادر تقریباً محال بود، مانتوی بسیار گشاد می‌پوشیدم.

*برای زنده ماندن یک نفر هرکاری می‌کردیم

وقتی هویزه در حال سقوط بود، باید خانه‌ها را تخلیه می‌کردیم. در یکی از خانه‌ها، خانمی وضع حمل داشت. او را به حمام بردم و با نور یک شمع بچه را دنیا آوردم. حتی نمی‌دانستم باید تا چه اندازه بند نافش را ببرم. با حدس و گمان نافش را زدم و با نخ نایلونی گونی آن را بستم! دختر بود. 12 سال بعد پدر این دختر در برنامه‌ای تلویزیونی ماجرا را شرح داد و گفت خانمی به نام عرب‌زاده فرزندم را به دنیا آورد. برای زنده ماندن یک نفر هرکاری می‌کردیم.

*برای انقلاب چه کرده‌ایم؟

باید دید الآن برای انقلاب باید چه‌کاری انجام دهیم. جانباز هستم که باشم، دست و زبان دارم! میثم تمار دائم می‌گفت "علی(ع)"! زبانش را بریدند باز با سر می‌گفت "علی(ع)"! علی(ع) گفتن آسان است اما عمل به امر علی(ع) هنر می‌خواهد. الآن علی زمان تنهاست. اگر از ولایت پشتیبانی نکنیم در مسلمانی‌مان باید شک کرد. ارزش ما به ولایت است.  از خدا خواسته‌ام هرگاه اندکی از مسیر منحرف شدم مرگ مرا برساند.

*جبهه جمع اضداد بود

در جبهه همه چیز بود، خدا، امام زمان، یزید، شمر و... همه را می‌‌شد دید. اما اینکه کدام طرف باشی مهم است. در انقلاب ما آدم‌های با ابهتی داشتیم که در انتخابات 2 سال پیش از مواضع انقلابی خود بازگشتند! من متحیر بودم که چرا این آدم‌ها اینگونه شده‌اند! از خدا علمی می‌خواستم که بفهمم این افراد چرا بازگشته‌اند! راه امام که حق و ماندگار است. این افراد یا مطالعه ندارند یا هوای نفس‌شان قدرتمند شده. باید دعا کنیم خدا هوای نفسمان را بر ما مسلط نکند.

نخستین شهدای ما در آبادان از پشت سر تیر خوردند! باید بدانیم کسانی که از اسلام ضربه خورده‌اند اکنون می‌خواهند به ما ضربه بزنند. این ضربه‌ها اگر مالی باشد اهمیتش کم است اما اگر دینی باشد حل آن بسیار مشکل است.

*حرف آخر

از هیچ‌کس هیچ چیز نمی‌خواهم. همین‌اندازه که جوانان را می‌بینم برایم بسیار ارزش دارد. اینکه احساس می‌کنم به یاد ما هستید برایم بسیار مهم است. از شما می‌خواهم در راه خود محکم بمانید.